الفـ لامـ میم

وب نوشت های میثم بابائی

وب نوشت های میثم بابائی

الفـ لامـ میم

عاقل به کنار رود تا پل می جست...دیوانه پابرهنه از آب گذشت

پیام های کوتاه
  • ۲۱ شهریور ۹۲ , ۱۵:۰۶
    غفلت
  • ۷ مرداد ۹۲ , ۱۲:۲۸
    قدر!
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ شهریور ۹۴، ۱۰:۵۰ - علوم قرانی ورودی 86 ملایر -خواهر
    التماس دعا

۳۲ مطلب با موضوع «تلنگر» ثبت شده است

حساب مردم به آنها نزدیک شده،درحالی که در غفلتند.انبیاء10.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۰۶
میثم بابائی

دلم سوخت. زیاد!

با دقت بخونید.

الـعاقـل یکفیـه "الاشـــاره"

+ + +

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۲
میثم بابائی

باخاطری خسته...

دلی به توبسته...

دست از غیر تو شسته...

درانتظار رحمتت نشسته ام...

می دهی کریمی...

نمی دهی حکیمی...

می خوانی شاکرم...

می رانی صابرم...

الهی احوالم چنان است که می دانی 

واعمالم چنین است که می بینی...

نه پای گریز دارم ونه زبان ستیز...

الهی مشت خاکی را چه شاید و از او چه برآید و با او چه باید...؟

دستم بگیر یا ارحم الراحمین.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۹
میثم بابائی

تسبیح

یک دانه ز تسبیح نماز سحرت را
یک بار به نام من محتاج بینداز...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۲۸
میثم بابائی

علی علیه السلام

چگونگى ضربت خوردن حضرت علی(علیهالسلام) در نوشته تاریخنویسان پیشین یکسان نیست. در حالى که طبرى و ابن سعد و دیگران نوشته‏اند: «چون(حضرت علی علیه السلام) از سایبانى که به مسجد مى‏رسد، بیرون شد، ابن ملجم او را ضربت زد.» یعقوبى که تاریخ او پیش از اینان نوشته شده گوید: «پسر ملجم از سوراخى که در دیوار مسجد بود، شمشیر بر سر او زد.» اما نوشته ابن اعثم که هم عصر طبرى است، با نوشته آنان مخالف است و با آنچه میان شیعیان مشهور است مطابق مى‏باشد. وى چنین مى‏نویسد:
«پسر ملجم شمشیر خود را برداشت و به مسجد آمد و میان خفتگان افتاد. على(علیه
السلام) اذان گفت و داخل مسجد شد و خفتگان را بیدار مى‏کرد، سپس به محراب رفت و ایستاد و نماز را آغاز کرد ، به رکوع، و سپس به سجده رفت. چون سر از سجده نخست برداشت، ابن ملجم او را ضربت زد و ضربت او بر جاى ضربتى که عمرو پسر عبدود در جنگ خندق بدو زده بود آمد. ابن ملجم گریخت و على در محراب افتاد و مردم بانگ برآوردند امیرمؤمنان کشته شد.»(1)
بلاذرى به روایت خود از حسن بن بزیع آرد: «چون پسر ملجم او را ضربت زد گفت:
فزت و رب الکعبة و آخرین سخن او این آیه بود. «و من‏ یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره.»(2)
روایت
هاى شیعى و برخى از روایتهاى اهل سنت نیز با آنچه ابن اعثم نوشته مطابقت دارد.

 

به هرحال امام را از مسجد به خانه بردند. دیرى نگذشت که قاتل را دستگیر کرده و نزد او آوردند. بدو فرمود:
ـ «پسر ملجمى؟»
ـ «آرى!»
ـ «حسن او را سیر کن و استوار ببند! اگر مُردم او را نزد من بفرست تا در پیشگاه خدا با او خصمى کنم و اگر زنده ماندم یا مى‏بخشم یا قصاص مى‏کنم.»
ابن سعد نوشته است امام فرمود: «بدو خوراک نیکو دهید و در جاى نرمش بیارمانید.» و هم او نوشته است روزى که على مردم را براى بیعت مى‏خواند ابن ملجم دوبار براى بیعت پیش آمد و على او را راند سپس فرمود از پیغمبر شنیدم او ریش مرا از خون سرم رنگین خواهد کرد.

 

امام در آخرین لحظه‏هاى زندگى فرزندان خود را خواست و به آن ها چنین وصیت کرد:
شما را سفارش مى‏کنم به ترسیدن از خدا، و این که دنیا را مخواهید هر چند دنیا پى شما آید؛ و دریغ مخورید بر چیزى از آن که به دستتان نیاید و حق را بگویید، و براى پاداش ‏[آن جهان‏] کار کنید و با ستمکار در پیکار باشید و ستمدیده را یار؛ و شما و همه فرزندانم و کسانم و آن را که نامه من بدو رسد سفارش میکنم به ترس از خدا و آراستن کارها و آشتى با یکدیگر، که من از جد شما شنیدم میگفت: آشتى دادن میان مردم بهتر است از نماز و روزه سالیان.
خدا را، خدا را درباره یتیمان، آنان را گاه گرسنه و گاه سیر مدارید و نزد خود ضایعشان مگذارید.

خدا را، خدا را. همسایگان را بپایید که سفارش شده پیامبر شمایند، پیوسته درباره آنان سفارش مى‏فرمود چندان که گمان بردیم براى آنان ارثى معین خواهد نمود.
خدا را، خدا را، درباره قرآن، مبادا دیگرى بر شما پیشى گیرد در رفتار به حکم آن.
خدا را، خدا را، درباره نماز که ستون دین شماست.
خدا را خدا را در حق خانه پروردگارتان! آن را خالى مگذارید، چندانکه در این جهان ماندگارید که اگر [حرمت‏] آن را نگاه ندارید به عذاب خدا گرفتارید.
خدا را خدا را، درباره جهاد در راه خدا به مالهاتان و به جانهاتان و زبانهاتان، بر شما باد به یکدیگر پیوستن و به هم بخشیدن. مبادا از هم، روى بگردانید و پیوند هم را بگسلانید.
امر به معروف و نهى از منکر را وامگذارید تا بدترین شما حکمرانى شما را بر دست گیرند، آنگاه دعا کنید و از شما نپذیرند. پسران عبدالمطلب! نبینم در خون مسلمانان فرو رفته‏اید و دست
ها را بدان آلوده، و گویید امیرمؤمنان را کشته‏اند. بدانید جز کشنده من نباید کسى به خون من کشته شود.
بنگرید! اگر من از این ضربت او مُردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پا و دیگر اندام او را مبرید که من از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شنیدم مى‏فرمود: «بپرهیزید از بریدن اندام مرده، هر چند سگ دیوانه باشد.»(3)

 

اندک اندک آرزوى او تحقق مى‏یافت و بدانچه مى‏خواست نزدیک مى‏شد. او از دیرباز، خواهان شهادت بود و مى‏گفت: «خدایا بهتر از اینان را نصیب من دار و بدتر از مرا بر اینان بگمار!
على(علیه
السلام) به لقای حق رسید و عدالت، نگاهبان امین و بر پا دارنده مجاهد خود را از دست داد، و بى‏یاور ماند. ستمبارگان از هر سو دست به حریم آن گشودند و به اندازه توان خود اندک اندک از آن ربودند، چندان که چیزى از آن بر جاى نماند. آنگاه ستم را بر جایش نشاندند و همچنان جاى خود را میدارد تا خدا کى خواهد که زمین پر از عدل و داد شود، از آن پس که پر از ستم و جور شده است.
چون على(علیه
السلام) را به خاک سپردند. امام حسن(علیهالسلام) به منبر رفت و گفت: «مردم! مردى از میان شما رفت که از پیشینیان و پسینیان کسى به رتبه او نخواهد رسید. رسول الله پرچم را بدو میداد و به رزمگاهش میفرستاد و جز با پیروزى باز نمى‏گشت. جبرئیل از سوى راست او بود و میکائیل از سوى چپش. جز هفتصد درهم چیزى به جاى ننهاد و مى‏خواست با آن خادم بخرد.»(4)
جز وصیت کوتاهى که نوشته شد، از امام وصیت‏هاى دیگرى نیز در سندهاى قدیمى دیده مى‏شود. برخى از آن ها را پیش از ضربت خوردن فرموده و برخى را پس از آن که متوجه دیدار خدا گردید.

.............................

پى‏نوشتها:
1. تاریخ ابن اعثم، ج 4، ص 140ـ 139 .
2. انساب الاشراف، ص 499
3. نامه 47
4. طبقات، ج 3، ص 26 .

..........................

على از زبان على، دکتر سید جعفر شهیدى 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۳۱
میثم بابائی
گریز از سایه میسور نیست هرچند تند بدوی راه فرار از سایه این است که به سوی نور حرکت کنی تا سایه پشت سرت باشد (الله نورالسماوات والارض)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۵۰
میثم بابائی

به مادرم گفتم

مرا با چیزی عوض کن

چیزی ارزشمند!

چیزی گران! 

سوزنی شکسته

تا بتوانی با آن خار پایت را درآوری !

زنده یاد حسین پناهی


هدیه دوست خوبم میلاد:

این هم جمله ی زیباییه از زنده یاد حسین پناهی .
« کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادرم... مادرم...
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ؟»

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۱ ، ۲۱:۵۷
میثم بابائی
این مطلب زیبا رو امروز صبح توی اتوبوس شرکت واحد(راه آهن-تجریش) دیدم. با عجله ازش عکس گرفتم.
قبلا یه بندشو شنیده بودم؛ ولی کاملش برام خیلی جالب بود.
شمام بخونین لذت ببرین.
 امضا: کوچیک



انسان های بزرگ درباره عقاید سخن می گویند
انسان های متوسط درباره وقایع سخن می گویند
انسان های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
 
انسان های بزرگ درد دیگران را دارند
 انسان های متوسط درد خودشان را دارند
 انسان های کوچک بی دردند
 
انسان های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
انسان های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
انسان های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
 
انسان های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
انسان های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
انسان های کوچک به دنبال کسب سواد هستند
 
انسان های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
انسان های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
انسان های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند
 
انسان های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
انسان های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
انسان های کوچک مسئله ندارند
 
انسان های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند
انسان های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
انسان های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند


هدیه دوست خوبم میلاد صادقی:

خواستم من هم یه جمله ای با « انسان های بزرگ ، انسان های... » بسازم.
انسان های بزرگ بزرگی را یاد می گیرند و یاد می دهند و از این مسیر لذت می برند.
انسان های متوسط بزرگی را می بینند و از دوباره دیدن بزرگ و بزرگی خوشحال می شوند.
انسان های کوچک بزرگی را می بینند و نه تنها از کنار آن به سادگی می گذرند خواهان کوچک کردن بزرگان می شوند.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۲۳:۵۸
میثم بابائی
این مطلبو یکی از دوستان برام ایمیل کرده. منبعش و نویسندش نمی دونم کجاست و کیه؛ ولی خیلی حرف توشه. خیلی ملموسه. طنز دردناک!!!
 
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم. مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماست‌بندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد و ماست می‌بندد حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد.

دایی من کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم!

عموی من یک غذاخوری دارد. عمو همیشه حواسش است که غذای خوبی به مردم بدهد. او می‌گوید: در غذاخوری ما از گوشت حیوانات پیر استفاده نمی‌شود و هر چه ذبح می‌کنیم کره الاغ است که گوشتش تُرد و تازه است و کبابش خوب در می‌آید. او حتماً چک می‌کند که کره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمی‌کند. عمویم می‌گوید: ارزش یک لقمه نان حلال از همه‌ی پول‌های دنیا بیشتر است!! آدم باید حلال و حروم کند. عمو می‌گوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند. پول حرام بی‌برکت است.

من فکر می‌کنم پدر من پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل گاز ما را قطع کردند چون پولش را نداده بودیم. دیشب می‌خواستم به پدرم بگویم: اگر دنبال یک لقمه نان حلال بودی، پول ما برکت می‌کرد و همیشه پول داشتیم؛ اما جرأت نکردم. ای کاش پدر من هم آدم حلال خوری بود.
هدیه دوست خوبم میلاد صادقی:
به نظر من خدا مهمترین چیزی که از ما میخاد اینه که آدم باشیم آدم زندگی کنیم و به دیگران آدم بودن رو یاد بدیم.یکی از مهمترین چیزهایی که باید داشته باشیم تا آدم باشیم خوردن نون حلاله.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۴
میثم بابائی

یه روز یه ترک بود ...

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.

شجاع بود و نترس.

در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، در برابر دیکتاتوری ایستاد

او برای مردم ایران ، آزادی می خواست

و در این راه ، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند.

یه روز یه رشتی بود...

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.

او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند

اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را

و برای همین در برابر ستم ایستاد

آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.

یه روز یه اصفهانی بود...

اسمش حسین خرازی

وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.

کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.

آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.

یه روز یه ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و...!

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند

و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند

و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر ، حتی جانشان را هم نثار کرده اند ، به "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند ...

و چه قصه غم انگیزی!




هدیه آ/خ جعفری:

یه روز یه ترکـــه میره جبهه, بعد از یه مدت فرمانده میشه
یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش
جواب میده کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن
اون ترکـــه بعدها خودشم به داداش های شهیدش ملحق شد
اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یه روز یه ترکـــه اولین عمل جراحی قلب و کلیه رو تو ایران می کنه
بعد مجله وارلیق منتشر می کنه, جایزه بهترین پزشکم دریافت می کنه اون شخص کسی نیست جز پروفسور جواد هیئت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یه روز یه ترکـــه پایه گذار منطق فازی در دنیا میشه که پایه و اساس ساخت هوش مصنوعی و سیستم های کنترل پیشرفته, همین منطق فازیه
اسم اون ترکـــه دکتر لطفی زاده بوده

یاشاسین ایران یاشاسین آذربایجان!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۱ ، ۲۱:۰۵
میثم بابائی